قصه مادربزرگ
نوشته شده توسط : داش حسین

رقصيده‌اي ميان بلم با سكوت رود
با گريه‌هاي يخ‌زده شمع يادبود
با نيلي هميشگي آسمان شب
نزديك نخل‌هاي بلندي كه سر به دود....

وقتي ستاره با نفست مستجاب بود
وقتي كه چشم‌هاي زمين غرق خواب بود
وقتي كه دست‌هاي تو در آسمان شب
همچون زلال روشن امواج آب بود

اين چندسال بانگ فراموش مي‌زدند
پاييزيان غريو خوشانوش مي‌زدند
هر روز با غبار غريبي به عكستان
زخمي شبيه داغ سياووش مي‌زدند

اينجا هميشه قامت انسان ستاره نيست
اينجا هميشه صورتتان ماه‌پاره نيست
اين نسل گريه‌هاي خدا را نديده است!
حتي فضاي گوشه چشم و اشاره نيست

اينها نخوانده‌اند چه در دشت غم گذشت
سرها به روي نيزه بجاي عَلَم گذشت
اينها نخوانده‌اند كه تا عاشقي كنند
اينها نديده‌اند كه بر خون بلم گذشت

يادش بخير! حمله وحشي گرگ‌ها
پرپر شدن، حماسه نوشتن، سترگ‌ها....
حالا...!؟ فقط دو كوچه كه مانده به نامتان!؟
... انگار زنگ قصه مادربزرگ‌ها

حالا كجاست گرمي خون و زمين و تو
نجواي شاعرانه شليك و مين و تو
ديگر كجاست نعره شب‌هاي «يا حسين(ع)»
مجنون‌ترين جزيره و فتح المبين و ... تو

حالا فقط ضيافت صدآفرين شديد!
سكوي انتحاري اهل زمين شديد
در خاطرات مبهم اين نسل سوخته
باور كنيم اينكه شما نقطه‌چين شديد؟

شاعر حمید شرقی




:: موضوعات مرتبط: شعر , ,
:: برچسب‌ها: قصه مادر بزرگ , مادر , مادر بزرگ , قصه , داستان , شعر , نوحه , شاعر , حمید , شرقی , حمید شرقی ,
:: بازدید از این مطلب : 613
|
امتیاز مطلب : 113
|
تعداد امتیازدهندگان : 33
|
مجموع امتیاز : 33
تاریخ انتشار : 21 / 9 / 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: